Sunday, September 13, 2009

فریاد جهل

این سکوت سرما زده سحاوتی ایست مبهم

که آتش شرم بر چهره ام هنوز شعله ور است

سالها پس از خزان به زمستان عادت کرده ام

که انسان چه زود نسیان گذشته ها را به جان می خرد.

خورشید کم نورقطبی را در افق هزار سال است در حال طلوع می بینم

آری سرنوشتم این بود که در طلوعی نافرجام و غروب های همیشگی بمانم

کاش ستایش گران ستایش کنند

که مرا ترس گناه مستور در ستایش تو به سکوت سرما زده وا می دارد

No comments:

Post a Comment